فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
دنیایی از جنس هنر دیجیتال>>

داستان سانی و دنی؛زیر نور ماه قسمت اول(سرگذشت سانی)

پنجشنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۱ 15:10

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |داستان ها| ? |سانی و دنی| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ? |سانی هاروکی| ?

-از زبان یک دختر به نام سانی:
من عاشق کریسمسم.
البته نه عاشق جشن کریسمس،اون زمانی رو دوست دارم که همه به من سفارش میدن.
با پول هایی که توی این مدت جمع میکنم،میتونم تا چند ماه هیچ سفارشی نگیرم.
من یک کدنویسم و قالب های وبلاگ و وبسایت رو طراحی میکنم.
توی اون دنیا(دنیای مجازی)به من میگن "دختر آفتاب"
هرچند،اسمم هم سانی هست و معنی آفتابی رو میده.
من توی یک خونواده ی چهار نفره زندگی میکردم.
آره درست متوجه شدی،نه تو اشتباه کردی نه من،...زندگی میکردم.
البته هنوز نمیدونم خواهر دارم یا برادر،چون آخرین بار که دیدمش هنوز به دنیا نیومده بود.
من عاشق کیک هایی بودم که مامانم برای من میپخت،هر جمعه شب کیک شکلاتیِ مورد علاقه ی من.
مامانم همیشه با من بازی میکرد،توی درس ها کمکم میکرد،با هم فیلم و سریال نگاه میکردیم،ترفند های جدید بهم یاد میداد و...
الان شش سال از اون ماجراها و زندگی رنگی رنگی و شیرین من میگذره،شش سال مامانم رو ندیدم،شش سال کیک شکلاتی هایی که میپخت رو نخوردم و شش ساله که خوشگذرونی نداشتم...
سخته،ولی من توی این سال ها خیلی قویتر شدم،تنها بودم،ضعیف بودم،غمگین بودم،امّا هرگز تسلیم این نفرین بزرگ نشدم.
الان نمیدونم مامان و بابام کجان،الان اون بچه ای که نمیدونم خواهرم بوده یا برادرم شش ساله شده...
از وقتی که خیلی کوچیکتر بودم این بلا سر من اومد"پاستیل های کریستالیِ خرسی"که بعضی وقت ها متحرک میشن یا صداهای عجیب و غریب میدن،درکل با احساسات من تغییر حالت میدن و این یک فاجعه ی بزرگه.
البته فقط این خرس ها تنها نیستن و تعداد زیادی شاخ مانند هم روی سر من بدبخت به وجود اومده.
خوشحالم که کلاه زمستونه ساخته شد تا بتونم یکم مثل مردم عادی رفتار کنم.
زیر کلاه های آفتابی تابستونه،خرس ها تکون میخورن و کلاه پرتاب میشه و زمانی که خرس و شاخ ها رو مردم ببینن منو مسخره میکنن.
برای همین موهام رو بالای سرم میبندم تا خرس ها مخفی بشن،که باز هم خرس ها تکون میخورن و کار رو خراب میکنن...
ولی به نظرم این خرس ها خیلی هم ترسناک نیستن،حداقل از گیر موهایی که مد شده،وضعیتشون بهتره.
جدیدا مردم شاخ مصنوعی هم استفاده میکنن بعد خرس کریستالی های من رو مسخره میکنن،عجیب نیست؟
از این بگذریم...
توی دنیای مجازی خیلی بیشتر از دنیای واقعی خوش میگذره،چون اونجا تقریبا همه ی مردم خودشون رو خوشبخت نشون میدن و مشکلاتی که دارن رو قایم میکنن.
مثل من که توی دنیای مجازی هیچکس نمیدونه چه مشکل بزرگی دارم و اینطوره که همه تقریبا برابر و خوشبخت به نظر میرسن و میتونن حس خوبی به هم انتقال بِدن،اما واقعیت اینه که هیچکس بدون مشکل زندگی نمیکنه...
کاشکی من اینجا نبودم تا بهم بگن هیولا.
حتی مامان و بابام هم...اونا هم هیچ کمکی به من نکردن و من رو با این نفرین تنها گذاشتن.
حتما دارید به این فکر میکنید که الان با این وضعیت من چطور زندم؟
شانس آوردم که از بچگی عاشق کدنویسی بودم و این عشق رو ادامه دادم.
از قدیم ندیما من کدنویسی کردم و سقارش قالب و بالابر و موس و آیکون و...گرفتم و در ازای تحویل سفارش پولی گرفتم،که با سالها تلاش تونستم زنده بمونم و یک خونه ی کوچیک بخرم که الان به تنهایی اونجا زندگی میکنم.
همیشه به این فکر میکنم که آیا کسی وجود داره که مشکلی شبیه به مشکل من داشته باشه؟
اصلا چرا اینجور شدم؟

حتی خودم هم نمیدونم
نه،فکر نمیکنم کسی مثل من وجود داشته باشه :)
هوف هوا چقدر سرده...ولی مهم نیست،باید سفارشات کریسمسی رو آماده کنم.
فقط بیست و چهار سفارش دیگه مونده تا وقتم آزاد بشه و این تا حدود هفت ساعت آینده زمان میبره.
همه ی سفارش های جدید کپی هم دیگه هستن،این چیزیه که خیلی اعصاب من رو به هم میریزه.
هر چند کار برای من ساده تر میشه ولی مسخره اس.
فرض کنید همه ی مردم یک لباس با یک رنگ و طرح بپوشن ؛
اینطور هیچکس نسبت به اطرافش احساس جدیدی پیدا نمیکنه.
قالب سایت و وبلاگها هم اگه شبیه هم باشن همین اتفاق میوفته.
البته بدتر از این!
چون سایت و وبلاگ به بازدید کننده احتیاج داره.
و از این بدتر اینکه همشون میخوان نشون بدن که چقدر خاص هستن اما در واقع هیچکدومشون خاص و جذاب و نیستن و مثل همدیگه ان،حتی وب من.
برای هدر قالب(بالاترین قسمت قالب وبلاگ) تقریبا همه ی سفارشات از یک عکس استفاده کردن.
بهتره فعلا یکم کار رو کنار بزارم و به کتابخونه برم.
یکم کتاب بخونم و یکم درباره ی نفرین تحقیق کنم و بعدا دوباره برگردم و سفارشات رو تکمیل کنم.
-سانی هودی زردش را پوشید و کلاهش را روی پاستیل های کریستالی انداخت.
از اتاقش به سوی هال رفت،کلید های خانه را برداشت ،خارج شد و در را پشت سرش قفل کرد.
او تقریبا هر شب یکبار به کتابخانه سر میزد و سعی میکرد تمام کتاب های علمی و حتی تخیلی کتابخانه را مطالعه کند که شاید به درمان مشکلش به او کمکی کنند.
این کتابخانه تقریبا پنجاه متر یا کمی بیشتر،با خانه ی سانی فاصله داشت.
سانی تند تند حرکت میکرد و احساس میکرد که به آرامش نزدیکتر میشود.
به آسمان نگاه کرد که زیباتر از همیشه و ستاره ها درخشانتر از همیشه بودند.
نسیم سرد زمستانی وزیده میشد و در این هنگام هیچکس در خیابان مشاهده نمیشد.
بالاخره سانی به کتابخانه رسید.او از پله ها بالا رفت.
شش عدد پله چوبی در برابر درِ ورودی کتابخانه بودند.
نام این کتابخانه،کتابخانه ی نیمه شب بود و فقط نیمه شب ها باز میشد و روز ها و زمانی که خورشید در آسمان دیده میشد تعطیل بود.
این کتابخانه یکی از مرموزترین نقاط شهر به شمار میرفت،عجیب بود چون از نظر سانی چیز مرموزی در این کتابخانه وجود نداشت،اما مسئولین شهر بار ها برای جمع کردن و تعطیل کردن این مکان تلاش کرده اند و دلیل این کار نامشخص بوده.
تمام کتابهایی که در این کتابخانه وجود دارند فقط یک نسخه از آنها در تمام دنیا موجود است و نویسنده ی آن کتاب ها ناشناخته هستند.
-سانی درِ کتابخانه را باز کرد و وارد کتابخانه شد.
سانی:سلام خانم ویولت!
-خانم ویولت حدود شصت و هفت سال سن دارد و با این حال صورتی صاف و بدون چین و چروک و موهایی سیاه و فرفری به رنگ پر کلاغ دارد.
با اینکه شصت و هفت ساله است اما ماند یک جوان بیست ساله میماند.هم از لحاظ چهره و ظاهر هم از لحاظ رفتار و اخلاق.
خودش تاریخ تولدش را گفت.
ویولت:سلام سانی جان! منتظرت بودم!امشب کتاب های جدید آوردیم!
البته قدیمی ان ولی برای کتابخونه ی ما کتاب جدید محسوب میشن!
سانی:آممم عالیه...خیلی خوبه..حالا توی کدوم ردیف هستن؟
ویولت:ردیف سوم،سمت چپ، زیر زمین.
سانی: زیر زمین؟! اینجا مگه زیرزمین داره؟
ویولت:آره! دیروز افتتاحش کردیم!
سانی:آها،ممنون..
ویولت:خواهش میکنم!
-فضا خیلی تاریک بود...هر چه سانی به سمت کتاب های جدیدتر میرفت،اطرافش ترسناکتر میشد،تازه بایستی به زیرزمین برود!
از آنجایی که سانی سختی های زیادی کشیده بود و شب های زیادی را در تاریکی سپری کرده بود،ترسی از این فضای خوفناک نداشت و به راهش ادامه میداد و توانست درِ کتابخانه ی طبقه پایین را پیدا کند.
سانی:چی..؟اینجا تا دیروز که خبری از در نبود!چطور الان یک در وجود داره؟
-عجیب بود اما سانی اهمیتی به این قضیه نداد و پایین رفت.

این داستان ادامه دارد...

​​​​​






آخرین ویرایش:



1 2 3 4 5