فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
دنیایی از جنس هنر دیجیتال>>

آرت از دنی+داستان(زیرنور ماه)قسمت۶

سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۲ 2:55

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |نقاشی دیجیتالی و ادیت| ? |بهترین ادیت و آرت ها| ? |سانی و دنی| ? | انیمه| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ? |دنی اوکامی| ?

از ژست آکوا الهام گرفتم و ۴ ساعت زمان برد،همین..🚶..

مردم سریعا بر روی دیوار ها تابلوهایی نصب کرده بودند که نشانه های ظاهری سانی روی آنها چاپ شده بودند،به یک شبانه روز هم نکشیده بود که در تمام روزنامه ها،بنر ها و سایت ها و.. این خبر پخش شده بود
او از شدت ترس سریع میرفت و گاهی نیز میدوید تا اینکه بالاخره نفس نفس زنان به جنگل رسید
امشب چراغ ها تمام جنگل را فرا گرفته بودند و مردم حتی در جنگل هم رفت و آمد میکردند،شهر به نسبت روز های دیگر خلوت تر شده بود و بیشتر مردم در جنگل هجوم آورده بودند.
سانی:عجب شانسی دارم...تا چند دقیقه پیش که مردم همه توی شهر بودن،الان چرا اینجا اومدن؟
_امشب هوا نیز بسیار سرد شده بود،سانی دستهایش را در جیبهایش قرار داده بود و پلک هایش را به سختی باز و بسته میکرد.
فضا برای او مانند جهنمی شده بود که شیاطین اطراف او را گرفته اند و قصد شکارش را دارند و درختان نیز با شاخه های خشک و خشن،در این امر به شیاطین کمک میکردند و بخار تنفسش نیز مانند اشباحی بود که گردا گرد او میچرخیدند.
سانی:گربهه!گربهه!میدونم صدامو میشنوی!کجایی!!؟
_چندین بار در مکان های مختلف این جمله را تکرار میکرد.
همین زمان بود که پیرمردی با قدی بلند و هیکلی درشت از کنار او گذشت و با چشمانی ترسناک به صورت سانی خیره شد و به تمسخر گفت:حتما گربه ات هم متوجه میشه و میگه چشم میاام!
عجب آدمایی پیدا میشه..
_سانی به چشمانش نگاهی انداخت و شانه هایش را بالا انداخت و به سویی دیگر رفت.
او همچنان صدا میزد:گربهه!گربه!کله درختی کجا رفتی!؟
میوو*
سانی:عه گربه
دنی:اوم..
سانی:تو دقیقا کی هستی؟
دنی:بیخیال..
سانی:چی میگی؟؟
دنی:بیخیال شو!
سانی:چه مرگته؟میمیری مثل آدم جواب بدی؟
دنی:لطفاانقدر دنبال من بدبخت نیا!
سانی:صبر کن،تو باید بمونی و این مشکلو حل کنی..!
دنی:اصلا میدونی من کی ام؟میدونی چرا این شکلم؟نه نمیدونی..لطفا دخالت نکن!
سانی:نمیدونم کی هستی،ولی اینو میدونم که یک بچه ی هفت هشت ساله ی پر رویی که نفرین شده و این سر و وضع براش پیش اومده.
تو میتونی درمانش کنی.
دنی:نه،متوجه نیستی،من نه بچه ام نه نفرین شدم،نفرینی وجود نداره.
_سپس سرش را پایین انداخت و به سوی رودِ میان کاج ها رفت و نشست.
سانی:صبر کن،چرا فرار میکنی؟!
دنی:حال روحیم خوب نیست،تنهام بذار.
سانی بیخیال ادامه ی بحث شد و برگشت.
نیمه شب شده بود و گربه های شهر در حال گردش بودند.به هر گربه ای که نگاه میکرد به یاد گربه ای می افتاد که در جنگل زندگی میکرد.
از کنار کتابخانه ی نیمه شب گذشت،با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد امشب هم به کتابخانه برود و برای آرامش مغزش پس از این اتفاقات چند کتاب بخواند.
از پله های درب کتابخانه بالا رفت،هر کدام از پله ها صدایی از خود ساطع میکردند.
دستش را کشید و در ورودی کتابخانه را باز کرد،حال و هوای آنجا مانند همیشه نبود.
سانی:سلام خانم ویولت!
ویولت:ام..سلام،ببخشید شما منو از کجا میشناسید؟

ادامه دارد..

انقدر دیر تایپش کردم فکر کنم کلا جریان رو یادتون رفته باشه..

یک نکته ی جالب بگم،این رو پنج ماه پیش نوشتم،فقط تایپ نکردم💀






آخرین ویرایش:

داستان سانی و دنی؛زیرنور ماه قسمت پنجم

یکشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۲ 18:3

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |داستان ها| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ?

سانی در حالی که در راه بسته گیر افتاده بود با ترس و لرز گفت:نه..نه..لطفاا منو ول کنید..!مگ..مگه من...چی کردم..؟

صدایی آمد که میگفت:هیولاها خطرناکن و بین ما پنهان شدن!اونا نباید وجود داشته باشن!

بقیه ی مردم نیز با اسلحه ها و دوربین ها و چیز هایی که در دست داشتند وحشیانه تر به او نزدیک میشدند.

-آنجا شلوغتر از چیزی بود که بتواند فرار کند،راه چاره ای نبود.

تنها کاری که میتوانست انجام دهد یاد آوری سختی ها و خاطراتش بودند.

سرش را بالاگرفت و به آسمان سیاه شب نگاه میگرد و در همین حال قطره ای اشک از گونه اش پایین آمد.

با خودش فکر میکرد:یعنی به این زودی و راحتی شکست خوردم..؟

کارم تمومه؟

یا..تازه شروع ماجراست...؟

قراره چه بلایی سرم بیاد؟

چرا..؟چرا من بدون اینکه کاری کرده باشم باید این همه بلا سرم بیاد؟نفرین،تنهایی،دردسر ها،حقیقت های کشف نشده،سوالات پیچیده و همینطور اتفاق الان.

سعی کرد از عمق افکارش خارج شود تا شاید بتواند از اینجا نجات پیدا کند.

با خشم نگاهی به چهره ی مردم انداخت و گفت:

شما بدون اینکه مدرکی داشته باشید میخواید منو نابود کنید!

فقط بخاطر ظاهرم!

من هیولام یا شما؟

و در ذهنش ادامه داد:همش بخاطر این نفرینه..!

جوابی نشنید.. و اطرافش در مه غلیظی فرو رفت،فقط میتوانست چیز هایی را ببیند که به سمتش پرتاب میکنند

-چه اتفاقی افتاده بود؟

مه از بین رفت و سانی چشمانش را باز کرد.

در خانه اش بود و به نظر میرسید صبح شده،هنوز آن اتفاقات عجیب را فراموش نکرده بود و هنوز همان احساس ترس در وجودش بود.

-قلبش تند تند میزد،روی کف اتاقش افتاده بود.

به سرعت بلند شد و با خودش گفت:یعنی همه ی این مدت توهم زده بودم؟؟؟

یعنی همه ی اون آدما و اتفاقات توهم بودن؟؟

توهم انقدر طبیعی؟

چطور بفهمم که واقعی....

فهمیدم،دستم اونجا آسیب دیده بود و..

-دستش را بالا آورد و به آن نگاهی انداخت

سانی:هومم،هنوز جای زخم ها وجود داره..یعنی..تلپورت بوده؟

و..همه ی اون اتفاقات واقعیت بودن؟چطور نجات پیدا کردم و توی خونه ام..

چرا همه ی اتفاقات زندگیم انقدر عجیب و غیر قابل باورن :)..

یاد حرف های مامانم میوفتم..همیشه حرف هایی میزد که منو به یک دنیای دیگه میبردن

اون صدا..یعنی واقعا بعد نفرین منو ول کرد؟

چرا یادم نمیاد چه اتفاقاتی افتاد.

وقتایی که میگفت:شب با روز فرق میکنه،روز آشکار و هوشیاره اما شب،نمیدونی چی در انتظارته..تاریک و محو..

پس طبیعتا شب و روز اتفاقاتی میوفته که با هم متفاوتن.

مثل ستاره هایی که هم شب و هم روز وجود دارن اما فقط شب دیده میشن ،آرزوی ستاره درخشیدنه،روز نمیتونه بهش برسه.

شب ها حقیقت آشکار میشه،بستگی به این داره که چطور بخوای ببینیش،بخوای متوجهش بشی یا خودتو گول بزنی که نمیدونم.

با نمیدونم به هیچ جایی نمیرسی،نگو نمیدونم،بگو باید یاد بگیرم.

همیشه توی تاریکی روشنایی وجود داره،بگرد و پیداش کن.

کوتاه نیا و منتظر نمون،خودت پیداش کن.

هر چقدر درخشان تر باشی تاریکی حسادتش بیشتر میشه و برای سوزوندن تو بیشتر تلاش میکنهولی نمیدونه که بدون تلاش برای ضربه زدن به بقیه باز هم میتونه قدرتمند و یا ارزشمند باشه.

کسی نمیمونه که بهش یاد بده،چون خودش اونا رو ازبین برده.

شایدم باشه اما توی عمق تاریکی فرو رفته باشن.

همه ی ما میتونیم بدرخشیم و حقیقت ها رو پیدا کنیم اما خودمون هستیم که از این امکان کم میکنیم.

با این جملاتش حس قدرت میگرفتم،با اینکه برای ذهن من هنوز سنگین بودن،ولی..شکست نمیخورم.

همه ی مشکلاتم رو حل میکنم،حتی اگه بمیرم باید راز این نفرین رو پیدا کنم._درست است.

هنوز به جوابی نرسیده بود.

تصمیم گرفت دوباره به جنگل برود.

سانی:انقدر میرم تا اون گربه رو پیدا کنم.

-بلند شد و زخم دستش را بست و کلاه جدیدی از کشوی کمدش بیرون کشید.

کیف رو دوشی اش را برداشت وسایلش را درون آن گذاشت و از خانه بیرون رفت.

با احتیاط به اطرافش نگاهی انداخت.

امن به نظر میرسید و کسی در اطراف دیده نمیشد،پس به راهش ادامه داد.

ادامه دارد..

یعنی قسمت بعد دیگه دنی میاد؟💀

و یک چیز دیگه.

حقیقتش دوست ندارم از مشکلات به راحتی در بره ولی الان مجبور بودم از تلپورت براش استفاده کنم،بعدا دلیلش رو متوجه میشید






آخرین ویرایش:

داستان سانی و دنی؛زیرنور ماه قسمت چهار

شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۲ 22:49

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |داستان ها| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ?

-سانی در راه جنگل بود.در طول راه جشن های بسیاری مخصوص کریسمس برگزار کرده بودند و تمام شهر از انبوه چراغ ها پوشیده شده بود.

سپس پس از گذراندن راهی طولانی،به جنگل وسیع کاج و سرو ها رسید.جنگل بسیار تاریک بود و صدای جغد ها سکوت عظیم جنگل را میشکاند و صدای باد و خش خش برگ درختان و صدای گذرِ آب رودِ میان کاج ها نیز جغد ها را یاری می رساندند.

سانی از رود گذر کرد..به آسمان تاریک شب نگاهی انداخت که ستارگان زیر نور ماه میدرخشیدند و برای جلب توجه حداقل چند بیننده تلاش میکردند.

او به اعماق جنگل نزدیکتر میشد.به دنبال گربه بود،همان گربه ای که روی سرش یک کاج چراغانی کریسمس وجود داشت.هر چند دلش نمیخواست دوباره با کسی صحبت کند ولی برای پیدا کردن جواب هایش به این کار نیاز داشت.

سانی:پس کجاست..؟

-تمام درختان را رصد کرد اما نتوانست گربه را پیدا کند.

سانی:شاید خیالاتی شدم و اصلا همچین چیزی وجود نداشته و من تنها انسان عجیب این دنیام و تا ابد قراره تنها بمونم...و میمونم،

_ناگهان درخشش درختی را دید.با خوشحالی به آن نور نزدیک شد و مطمئن بود که بالاخره گربه ی جنگل را پیدا کرده و گفت:سلام!میخواستم درمورد اتفاقات اون شب باهات حرف بزنم..نمیدونم تو کی هستی و اصلا متوجه حرف های من میشی یا نه،ولی لطفا اگه متوجه میشی یک چیزی بگو!

-نزدیکتر رفتاما چیزی که با آن صحبت میکرد فقط یک درخت بود،یک درخت کاج معمولی که با چند ریسه ی چراغدار برای جشن کریسمس آن را تزیین کرده بودند.

-با ناراحتی به اطرافش نگاهی انداخت و تصمیم گرفت به خانه اش برگردد.

-صداهایی که حیوانات در جنگل ایجاد میکردند قطع شده بودند وفقط صدای باد و گذر آب به گوش میرسید.

و صدای حسرت و خشم از شکست-

-از جنگل خارج شده بود و به شهر رسیده بود.خانه اش نزدیک به منطقه ی شلوغ شهر بود و طبق معمول امشب به دلیل جشن خیابان ها شلوغتر بودند.

سانی:از تجمع و شلوغی متنفرم.-به دلیل تنفرش از ارتباط با دیگران همیشه از یکی از خیابان ها یا کوچه های فرعی میگذشت تا نه برای کسی جلب توجه کند نه کسی برای او مزاحمت ایجاد کند.

اما امشب وضعیت فرق میکرد.

حتی راه های فرعی هم شلوغ بودند و مردم زیادی در آن قسمت های شهر هم جشن برگزار کرده بودند.

-سانی تمام تلاشش را میکرد تا عادی به نظر برسداز پیاده روی کنار دیوار حرکت میکرد.استرس داشت و هر لحظه امکان داشت نفرین به کار بیوفتد و خرس های کریستالی حرکت کنند و کلاه زمستانه ی او را بیاندازند.

همینطور که میرفت احساس میکرد سرش سبک تر شده؛ایستاد و دستش را روی سرش کشید،متوجه شد قسمتی از کلاهش به تکه ای از شاخه ی درختِ کنار دیوار گیر کرده است و تلاش میکرد تا آن را جدا کند اما بی فایده بود.شخصی به او نزدیک شد و گفت:میخواید بهتون کمک کنم؟سانی:نه ممنون،خودم حلش میکنم.

همان شخص ناشناس دوباره گفت:کلاهتون رو دربیارید،راحت تر میشه جداش کردسانی:گفتم که،خودم حلش میکنم.

-کلاه سانی افتاد *خرس های کریستالی تغییر کرده بودند،رنگشان بنفش شده بود و ترسناک شده بودند.

هر کسی که او را میدید فریاد میزد و اینگونه ثانیه به ثانیه چشمان بیشتری به سمت او خیره میشدند‌.صدای پچ پچ وحشناکی می آمد؛

-هیولا،هیولا،هیولای کریسمس !سانی وحشت زده شده بود و مردم ترسناکتر از هیولا رفتار میکردند و رفتار خودشان را نمیدیدند که از هیولاترسناکتر هستند.

-تمام تلاشش را میکرد تا فرار کند.اتفاقی برایش افتاده بود که همیشه حتی از تصورش هم میترسید.مردم خرس های کریستالی را دیده بودند‌.آن هم در بدترین حالت،حالتی که در حال حرکت کردن بودند و رنگشان تغییر می کرد.سانی همچنان میدوید اما چند نفر او را دنبال میکردند.هر چقدر تند تر میدوید افراد بیشتری هم دنبال او میدویدند و جلب توجه میکردند.

هنوز هم آن فریاد ها ادامه داشتند؛هیولا،هیولا..تا اینکه سانی به راهِ بسته رسید.

(از زبان نویسنده:یعنی دنی میاد دنبالش؟)






آخرین ویرایش:

داستان سانی و دنی؛زیرنور ماه قسمت سوم(احتمال یا واقعیت؟)

شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۲ 21:7

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |هنرانه| ? |داستان ها| ? |نقاشی دیجیتالی و ادیت| ? |سانی و دنی| ? | انیمه| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ?

(بالاخره طراحی پوستر تموم شد)

حالا بریم سراغ داستان:

_سانی همینطور که در راه بود،کتاب را باز کرد و شروع به خواندن ادامه ی داستان کرد.
_متن کتاب:
خوشحالم که این کتاب به دست شما رسیده،هر کسی این شانس را ندارد
افرادی که دارای این مشکل هستند به سه دسته تقسیم میشوند:
1_مشکل کم[روی سر افراد چیز های غیر عادیِ کوچک و بزرگ مانند شاخ یا گوش حیوانات و...به وجود می آید که گاهی اوقات متحرک میشوند وبا احساساتِ فرد نفرین شده تغییر حالت میدهند.]
2_مشکل متوسط:[شاخ ها و یا چیز های خیلی بزرگ روی سر آنها به وجود می آید و ممکن است تغییراتی در ساختار بدن افراد به وجود بیاید]
3-مشکل فوق وحشتناک:[خود فردِ نفرین شده تبدیل به یک حیوان یا جانور میشود و چیزهای خیلی بزرگی مانند درخت روی سر آن افراد به وجود می آید.]
نکته: این نفرین هیچ تاثیری بر اخلاق و رفتار و ذهن افراد ندارد.

راه درمان:
درمان این نفرین و پیدا کردن قطعات به صورت انفرادی امکان پذیر نمیباشد.
1_ابتدا باید یک دوست پیدا کنید که مشکلی شبیه به مشکل شما دارد.
2_به نزدیکترین جنگل بروید چون بیشتر علامتها را در آنجا میتوانید پیدا کنید.
3-هدف شما پیدا کردن قطعات جادوییِ"آی هد‌فول‌اف‌تِروبل" یا همان آی تروبل میباشد.
4_زمانی که قطعات را به همدیگر متصل کردید،نفرین از بین خواهد رفت.
5_برای این کار میتوانید از حس ششم خود کمک بگیرید.کسانی که به این نفرین دچار شده اند،حس ششم مانند یک قدرت میماند.

سانی:اینطور که معلومه فعلا باید به جنگل برم.
با توجه به متن کتاب خداروشکر به حیوون تبدیل نشدم وگرنه حتی کتابخونه هم نمیشد برم!
اینطور که معلومه زیاد هم بدبخت نیستم،اگه حیوون میشدم با گوشی هم نمی تونستم کار کنم.
*پیش به سوی جنگل*
سانی:بعد از چندین سال اولین باره که احساس خوبی دارم...
حس میکنم،یک پروانه ام که بالاخره از پیله آزاد شده و میتونه بعد از چندین سال پرواز کنه:)...
امشب زیاد شلوغ نیست:>
خوبه که جنگل نزدیکه،رسیدم.
سانی:آم،آره رسیدم ولی چی کنم؟:`| از کجا شروع کنم؟ اصلا چه کاریه! چه فایده دارهههه؟
ولی میدونستم هیچوقت شانس ندارم!میدونستم هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته!میدونستم!اَه!
بهتره بشینم و سفارشات فردا رو آماده کنم:`|
_سانی دوباره به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:
اینجا هیچی نیست!هیچی جز این درختای کاج مسخره!
_[تلخ است که همه فکر کنند سرت شلوغ است و خوشحالی و فقط خودت بدانی که چقدر تنهایی...]
سانی:فقط چهار سفارش دیگه مونده :|
_سرش را بالا آورد و گفت:
الان نیمه ی شبه بعد...،نور؟نور وسط جنگل؟این دیگه چیه؟
_سانی جلوتر رفت*
سانی: اینم فقط یک کاج بود!
اما..؟ کاج کریسمس چراغدار اینجا نباید باشه!
_سانی به آن درخت نزدیکتر شد و گفت:
بیخیال! فقط یک کاج چراغذاره دیگه!
آههههیی کاشکی کریسمس همیشه انقدر قشنگ بود،انقدر آرامش داشت و انقدرخلوت بود...
.
.
*میو!*
.
_سانی سرش را برگرداند و گفت:
این دیگه صدای چی بود؟
یکی:موافقم.
_در همین حال بود که سانی جیغ کشید و عقب رفت!

_کاجی که سانی بر ان تکیه داده بود یک کاج معمولی نبود!
یک گربه بود.گربه ای که روی سر او یک درخت کریسمس چراغانی وجود داشت و میتوانست صحبت کند!
_گربه بلند شد و گفت : هان؟ کاری داری؟
سانی با ترس و وحشت و صدایی لرزان گفت:تتت...تو یکک گربه ای؟پ.پپس چرا؟ چطور حرف زدی؟؟
_گربه سرش را پایین انداخت و به درون جنگل دوید.
سانی:نه نه صبر کن! نه!
_وقتی که آن گربه از دست سانی فرار کرد ذهن سانی حسابی درگیر بود و به دنبال جوابی برای این اتفاق میگشت..
سانی:نه!اینطور نمیشه!باید در این مورد تحقیق کنم!چطور امکان داره یک گربه صحبت کنه؟ و غیر از این،چطور امکان داره که یک درخت روی کَلِه ی یک گربه باشه؟
نکن..نکنه، این همون کسی هست که دنبالش میگشتم! آره! حتما بخاطر نفرین بوده! شاید اونم اولش یک انسان عادی بوده!شاید این یک انسان بوده که الان با مشکل فوق وحشتناکِ نفرین دست و پنجه نرم میکنه! همینه! باید باهاش آشنا بشم.
امیدوارم یک آدم عاقل باشه:|
_حدودا ساعت دوازده شب بود
سانی:دیگه باید برگردم خونه...فردا دوباره میام جنگل!
*در حال برگشتن به خانه*

پایان

راستیی

پست قبلی رو هم نگاهی بندازیدددد!


ادامه ی مطلب



آخرین ویرایش:

داستان سانی و دنی؛زیر نور ماه قسمت دوم (نفرین؟)

سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۱ 20:9

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |داستان ها| ? |نقاشی دیجیتالی و ادیت| ? |سانی و دنی| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ? |سانی هاروکی| ?

-سانی به طبقه ی پایین کتابخانه رفت.
سرتاسر کتابخانه از تارعنکبوت ها پوشیده شده بود و تمام قفسه ها خاک خورده و زنگ زده شده بودند و انواع کتاب ها با موضوعات مختلف در آنجا وجود داشتند و یک چراغ نیمه سوخته در آنجا وجود داشت که اگر نبود هم بهتر میشد...
-او با چراغ موبایلش عنوان و موضوعات کتاب ها را برسی میکرد،او دنبال کتابی با موضوع ماورایی و علمی و بر اساس واقعیت میگشت‌.
خانم ویولت هرگز درباره ی اینکه چرا سانی همیشه دنبال کتاب های عجیب و غریب میگردد سوالی نپرسیده بود.
هر کس دیگری این رفتار های سانی را دیده حداقل یکبار از او درباره ی رفتار عجیبش سوالی پرسیده.
شاید او قدرتی دارد که میتواند با کمک آن دلیل کار های عجیب سانی را متوجه بشود.یا این را بفهمد که چرا سانی همیشه یک کلاه بر سرش دارد،شاید هم پاستیل خرسی های کریستالی را دیده؟
البته دلایل دیگری هم وجود دارد که میتوانیم این را اثبات کنیم که خانم ویولت یک انسان "عادی" نیست.
-همینطور که سانی به کتاب ها نگاه میکرد گفت:
چه جالب...! همه ی این کتاب ها بر اساس واقعیت نوشته شدن و اینکه موضوعاتی ماورایی دارن! حتی..،بخش نفرین شده ها و کتاب هایی با موضوع نفرین هم اینجا وجود دارن و همه واقعی هستن!
حتما میتونم توی این بخش یک چیز بدرد بخور پیدا کنم!
-یک کتاب را از قفسه ی کتاب ها بیرون کشید و خاک های روی آن را تکاند.
با اینکه خانم ویولت دیروز کتاب ها را آورده بود اما به نظر میرسید که کتاب ها چندین سال است که دست نخورده در این کتابخانه مانده اند.
سانی:یک حسی بهم میگه اینجا میتونم اون کتابی رو پیدا کنم که بهش نیاز دارم

-صفحه ی اول کتاب و همینطور جلد کتاب،کَنده و یا پاره شده بودند و عنوان کتاب نامشخص بود.
-سانی کتاب را باز کرد و خواندن چند صفحه از کتاب را شروع کرد.
.
.
متن کتاب:
.
.
این یک نفرین است.هر کسی نمیتواند این را باور کند.
به نظر شما،آیا یک انسان عادی شاخ دارد؟
یا اینکه بال دارد؟
+خیر
آیا دیده اید یا این را شنیده اید که در سر انسان یک موجود زندگی کند؟
شاید بله...
چون این مسئله به یک نفرین مربوط میشود.
-سانی صفحات کتاب را بست و به همین زودی گفت:بالاخره پیداش کردم!
بدون اینکه بقیه ی کتاب هارا نگاه کند،این کتاب را گرفت و از زیرزمین کتابخانه بالا رفت و به سوی صندوق ثبت کتاب ها دوید.
سانی:خانم ویولتتتت خانم ویولتتتتت! م.م..میتونم این کتاب رو بخرم که مال خودم بشه؟
ویولت:هوممم خیلی عجیبه...
سانی(داره میفهمه که من مشکوکمم یعنی یک آدم عادیه؟)
سانی:چی؟ چی عجیبه؟
ویولت:هیچی،همین که چند ساله داری میای اینجا و تا حالا هیچوقت انقدر خوشحال ندیده بودمت!
سانی:آمم،چیزه..،برای اینه که بالاخره تونستم کتاب مورد علاقه ام رو پیدا کنم.
ویولت :چه خوب،حالا موضوعش چی هست؟از کتاب های جدیده؟
سانی:آره،از کتاب های جدیده.میشه گفت موضوعش علمی....
ویولت:یک لحظه ببینمش،چون خیلی وقته میای اینجا...،دوست دارم به عنوان یک هدیه ی کوچیک از طرف من قبولش کنی.فقط یک لحظه صبر کن تا از سیستم حذفش کنم.
سانی: خیلی ممنونم
ویولت:خواهش میکنم.
صفحه ی اصلی کنده شده ولی میتونم بر اساس بارکد پیداش کنم.
*چند دقیقه بعد*
ویولت:عجب،بارکدش موج داره،تا الان همچین بارکدی ندیده بودم
-وقتی بارکد را وارد سیستم کرد گفت:چی؟عنوانش نفرینه،مطمئنی اینو میخوای ببری؟ممکنه خطرناک باشه
سانی:عه،آره همینو میخوام.خطرش مهم نیست.(وضعیتم همین الانش یک نفرینه دیگه چی میخواد بشه؟)
ویولت:مبارکه،ولی لطفا حواست رو به خودت بده،کتاب عجیبیه.
سانی:باشه.اومم،کاری ندارید؟
ویولت:نه عزیزم موفق باشی خدانگهدارت.
سانی:ممنون خداحافظ.
_دستگیره ی در کتابخانه را پایین آورد و با لبخندی ملایم پایش را از کتابخانه بیرون گذاشت و با افکار فراوان و پیچیده از آنجا خارج شد.

سانی:نمیدونم چرا انقدر دوست دارم الان برم جنگل،هرچند هیچوقت حوصله ی این شهر رو نداشتم.
یعنی چی توی این کتاب نوشته شده؟
تک تک متن های این کتاب مهم هستن چون این کتاب، یک کتاب علمی هست نه تخیلی.
یعنی بر اساس اتفاقات واقعیت نوشته شده.
ولی چرا عنوانش نفرینه؟ این علامت "..deng" روی کتاب چیه؟
نکنه منظورش کلمه ی خطر بوده عمدا اینطور نوشته؟
بالاخره میتونم جواب تمام سوالاتم رو پیدا کنم.
بالاخره...






آخرین ویرایش:

داستان سانی و دنی؛زیر نور ماه قسمت اول(سرگذشت سانی)

پنجشنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۱ 15:10

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |داستان ها| ? |سانی و دنی| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ? |سانی هاروکی| ?

-از زبان یک دختر به نام سانی:
من عاشق کریسمسم.
البته نه عاشق جشن کریسمس،اون زمانی رو دوست دارم که همه به من سفارش میدن.
با پول هایی که توی این مدت جمع میکنم،میتونم تا چند ماه هیچ سفارشی نگیرم.
من یک کدنویسم و قالب های وبلاگ و وبسایت رو طراحی میکنم.
توی اون دنیا(دنیای مجازی)به من میگن "دختر آفتاب"
هرچند،اسمم هم سانی هست و معنی آفتابی رو میده.
من توی یک خونواده ی چهار نفره زندگی میکردم.
آره درست متوجه شدی،نه تو اشتباه کردی نه من،...زندگی میکردم.
البته هنوز نمیدونم خواهر دارم یا برادر،چون آخرین بار که دیدمش هنوز به دنیا نیومده بود.
من عاشق کیک هایی بودم که مامانم برای من میپخت،هر جمعه شب کیک شکلاتیِ مورد علاقه ی من.
مامانم همیشه با من بازی میکرد،توی درس ها کمکم میکرد،با هم فیلم و سریال نگاه میکردیم،ترفند های جدید بهم یاد میداد و...
الان شش سال از اون ماجراها و زندگی رنگی رنگی و شیرین من میگذره،شش سال مامانم رو ندیدم،شش سال کیک شکلاتی هایی که میپخت رو نخوردم و شش ساله که خوشگذرونی نداشتم...
سخته،ولی من توی این سال ها خیلی قویتر شدم،تنها بودم،ضعیف بودم،غمگین بودم،امّا هرگز تسلیم این نفرین بزرگ نشدم.
الان نمیدونم مامان و بابام کجان،الان اون بچه ای که نمیدونم خواهرم بوده یا برادرم شش ساله شده...
از وقتی که خیلی کوچیکتر بودم این بلا سر من اومد"پاستیل های کریستالیِ خرسی"که بعضی وقت ها متحرک میشن یا صداهای عجیب و غریب میدن،درکل با احساسات من تغییر حالت میدن و این یک فاجعه ی بزرگه.
البته فقط این خرس ها تنها نیستن و تعداد زیادی شاخ مانند هم روی سر من بدبخت به وجود اومده.
خوشحالم که کلاه زمستونه ساخته شد تا بتونم یکم مثل مردم عادی رفتار کنم.
زیر کلاه های آفتابی تابستونه،خرس ها تکون میخورن و کلاه پرتاب میشه و زمانی که خرس و شاخ ها رو مردم ببینن منو مسخره میکنن.
برای همین موهام رو بالای سرم میبندم تا خرس ها مخفی بشن،که باز هم خرس ها تکون میخورن و کار رو خراب میکنن...
ولی به نظرم این خرس ها خیلی هم ترسناک نیستن،حداقل از گیر موهایی که مد شده،وضعیتشون بهتره.
جدیدا مردم شاخ مصنوعی هم استفاده میکنن بعد خرس کریستالی های من رو مسخره میکنن،عجیب نیست؟
از این بگذریم...
توی دنیای مجازی خیلی بیشتر از دنیای واقعی خوش میگذره،چون اونجا تقریبا همه ی مردم خودشون رو خوشبخت نشون میدن و مشکلاتی که دارن رو قایم میکنن.
مثل من که توی دنیای مجازی هیچکس نمیدونه چه مشکل بزرگی دارم و اینطوره که همه تقریبا برابر و خوشبخت به نظر میرسن و میتونن حس خوبی به هم انتقال بِدن،اما واقعیت اینه که هیچکس بدون مشکل زندگی نمیکنه...
کاشکی من اینجا نبودم تا بهم بگن هیولا.
حتی مامان و بابام هم...اونا هم هیچ کمکی به من نکردن و من رو با این نفرین تنها گذاشتن.
حتما دارید به این فکر میکنید که الان با این وضعیت من چطور زندم؟
شانس آوردم که از بچگی عاشق کدنویسی بودم و این عشق رو ادامه دادم.
از قدیم ندیما من کدنویسی کردم و سقارش قالب و بالابر و موس و آیکون و...گرفتم و در ازای تحویل سفارش پولی گرفتم،که با سالها تلاش تونستم زنده بمونم و یک خونه ی کوچیک بخرم که الان به تنهایی اونجا زندگی میکنم.
همیشه به این فکر میکنم که آیا کسی وجود داره که مشکلی شبیه به مشکل من داشته باشه؟
اصلا چرا اینجور شدم؟

حتی خودم هم نمیدونم
نه،فکر نمیکنم کسی مثل من وجود داشته باشه :)
هوف هوا چقدر سرده...ولی مهم نیست،باید سفارشات کریسمسی رو آماده کنم.
فقط بیست و چهار سفارش دیگه مونده تا وقتم آزاد بشه و این تا حدود هفت ساعت آینده زمان میبره.
همه ی سفارش های جدید کپی هم دیگه هستن،این چیزیه که خیلی اعصاب من رو به هم میریزه.
هر چند کار برای من ساده تر میشه ولی مسخره اس.
فرض کنید همه ی مردم یک لباس با یک رنگ و طرح بپوشن ؛
اینطور هیچکس نسبت به اطرافش احساس جدیدی پیدا نمیکنه.
قالب سایت و وبلاگها هم اگه شبیه هم باشن همین اتفاق میوفته.
البته بدتر از این!
چون سایت و وبلاگ به بازدید کننده احتیاج داره.
و از این بدتر اینکه همشون میخوان نشون بدن که چقدر خاص هستن اما در واقع هیچکدومشون خاص و جذاب و نیستن و مثل همدیگه ان،حتی وب من.
برای هدر قالب(بالاترین قسمت قالب وبلاگ) تقریبا همه ی سفارشات از یک عکس استفاده کردن.
بهتره فعلا یکم کار رو کنار بزارم و به کتابخونه برم.
یکم کتاب بخونم و یکم درباره ی نفرین تحقیق کنم و بعدا دوباره برگردم و سفارشات رو تکمیل کنم.
-سانی هودی زردش را پوشید و کلاهش را روی پاستیل های کریستالی انداخت.
از اتاقش به سوی هال رفت،کلید های خانه را برداشت ،خارج شد و در را پشت سرش قفل کرد.
او تقریبا هر شب یکبار به کتابخانه سر میزد و سعی میکرد تمام کتاب های علمی و حتی تخیلی کتابخانه را مطالعه کند که شاید به درمان مشکلش به او کمکی کنند.
این کتابخانه تقریبا پنجاه متر یا کمی بیشتر،با خانه ی سانی فاصله داشت.
سانی تند تند حرکت میکرد و احساس میکرد که به آرامش نزدیکتر میشود.
به آسمان نگاه کرد که زیباتر از همیشه و ستاره ها درخشانتر از همیشه بودند.
نسیم سرد زمستانی وزیده میشد و در این هنگام هیچکس در خیابان مشاهده نمیشد.
بالاخره سانی به کتابخانه رسید.او از پله ها بالا رفت.
شش عدد پله چوبی در برابر درِ ورودی کتابخانه بودند.
نام این کتابخانه،کتابخانه ی نیمه شب بود و فقط نیمه شب ها باز میشد و روز ها و زمانی که خورشید در آسمان دیده میشد تعطیل بود.
این کتابخانه یکی از مرموزترین نقاط شهر به شمار میرفت،عجیب بود چون از نظر سانی چیز مرموزی در این کتابخانه وجود نداشت،اما مسئولین شهر بار ها برای جمع کردن و تعطیل کردن این مکان تلاش کرده اند و دلیل این کار نامشخص بوده.
تمام کتابهایی که در این کتابخانه وجود دارند فقط یک نسخه از آنها در تمام دنیا موجود است و نویسنده ی آن کتاب ها ناشناخته هستند.
-سانی درِ کتابخانه را باز کرد و وارد کتابخانه شد.
سانی:سلام خانم ویولت!
-خانم ویولت حدود شصت و هفت سال سن دارد و با این حال صورتی صاف و بدون چین و چروک و موهایی سیاه و فرفری به رنگ پر کلاغ دارد.
با اینکه شصت و هفت ساله است اما ماند یک جوان بیست ساله میماند.هم از لحاظ چهره و ظاهر هم از لحاظ رفتار و اخلاق.
خودش تاریخ تولدش را گفت.
ویولت:سلام سانی جان! منتظرت بودم!امشب کتاب های جدید آوردیم!
البته قدیمی ان ولی برای کتابخونه ی ما کتاب جدید محسوب میشن!
سانی:آممم عالیه...خیلی خوبه..حالا توی کدوم ردیف هستن؟
ویولت:ردیف سوم،سمت چپ، زیر زمین.
سانی: زیر زمین؟! اینجا مگه زیرزمین داره؟
ویولت:آره! دیروز افتتاحش کردیم!
سانی:آها،ممنون..
ویولت:خواهش میکنم!
-فضا خیلی تاریک بود...هر چه سانی به سمت کتاب های جدیدتر میرفت،اطرافش ترسناکتر میشد،تازه بایستی به زیرزمین برود!
از آنجایی که سانی سختی های زیادی کشیده بود و شب های زیادی را در تاریکی سپری کرده بود،ترسی از این فضای خوفناک نداشت و به راهش ادامه میداد و توانست درِ کتابخانه ی طبقه پایین را پیدا کند.
سانی:چی..؟اینجا تا دیروز که خبری از در نبود!چطور الان یک در وجود داره؟
-عجیب بود اما سانی اهمیتی به این قضیه نداد و پایین رفت.

این داستان ادامه دارد...

​​​​​






آخرین ویرایش:



1 2 3 4 5