داستان سانی و دنی؛زیرنور ماه قسمت پنجم
یکشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۲ 18:3
موضوع: |داستان ها| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ?

سانی در حالی که در راه بسته گیر افتاده بود با ترس و لرز گفت:نه..نه..لطفاا منو ول کنید..!مگ..مگه من...چی کردم..؟
صدایی آمد که میگفت:هیولاها خطرناکن و بین ما پنهان شدن!اونا نباید وجود داشته باشن!
بقیه ی مردم نیز با اسلحه ها و دوربین ها و چیز هایی که در دست داشتند وحشیانه تر به او نزدیک میشدند.
-آنجا شلوغتر از چیزی بود که بتواند فرار کند،راه چاره ای نبود.
تنها کاری که میتوانست انجام دهد یاد آوری سختی ها و خاطراتش بودند.
سرش را بالاگرفت و به آسمان سیاه شب نگاه میگرد و در همین حال قطره ای اشک از گونه اش پایین آمد.
با خودش فکر میکرد:یعنی به این زودی و راحتی شکست خوردم..؟
کارم تمومه؟
یا..تازه شروع ماجراست...؟
قراره چه بلایی سرم بیاد؟
چرا..؟چرا من بدون اینکه کاری کرده باشم باید این همه بلا سرم بیاد؟نفرین،تنهایی،دردسر ها،حقیقت های کشف نشده،سوالات پیچیده و همینطور اتفاق الان.
سعی کرد از عمق افکارش خارج شود تا شاید بتواند از اینجا نجات پیدا کند.
با خشم نگاهی به چهره ی مردم انداخت و گفت:
شما بدون اینکه مدرکی داشته باشید میخواید منو نابود کنید!
فقط بخاطر ظاهرم!
من هیولام یا شما؟
و در ذهنش ادامه داد:همش بخاطر این نفرینه..!
جوابی نشنید.. و اطرافش در مه غلیظی فرو رفت،فقط میتوانست چیز هایی را ببیند که به سمتش پرتاب میکنند
-چه اتفاقی افتاده بود؟
مه از بین رفت و سانی چشمانش را باز کرد.
در خانه اش بود و به نظر میرسید صبح شده،هنوز آن اتفاقات عجیب را فراموش نکرده بود و هنوز همان احساس ترس در وجودش بود.
-قلبش تند تند میزد،روی کف اتاقش افتاده بود.
به سرعت بلند شد و با خودش گفت:یعنی همه ی این مدت توهم زده بودم؟؟؟
یعنی همه ی اون آدما و اتفاقات توهم بودن؟؟
توهم انقدر طبیعی؟
چطور بفهمم که واقعی....
فهمیدم،دستم اونجا آسیب دیده بود و..
-دستش را بالا آورد و به آن نگاهی انداخت
سانی:هومم،هنوز جای زخم ها وجود داره..یعنی..تلپورت بوده؟
و..همه ی اون اتفاقات واقعیت بودن؟چطور نجات پیدا کردم و توی خونه ام..
چرا همه ی اتفاقات زندگیم انقدر عجیب و غیر قابل باورن :)..
یاد حرف های مامانم میوفتم..همیشه حرف هایی میزد که منو به یک دنیای دیگه میبردن
اون صدا..یعنی واقعا بعد نفرین منو ول کرد؟
چرا یادم نمیاد چه اتفاقاتی افتاد.
وقتایی که میگفت:شب با روز فرق میکنه،روز آشکار و هوشیاره اما شب،نمیدونی چی در انتظارته..تاریک و محو..
پس طبیعتا شب و روز اتفاقاتی میوفته که با هم متفاوتن.
مثل ستاره هایی که هم شب و هم روز وجود دارن اما فقط شب دیده میشن ،آرزوی ستاره درخشیدنه،روز نمیتونه بهش برسه.
شب ها حقیقت آشکار میشه،بستگی به این داره که چطور بخوای ببینیش،بخوای متوجهش بشی یا خودتو گول بزنی که نمیدونم.
با نمیدونم به هیچ جایی نمیرسی،نگو نمیدونم،بگو باید یاد بگیرم.
همیشه توی تاریکی روشنایی وجود داره،بگرد و پیداش کن.
کوتاه نیا و منتظر نمون،خودت پیداش کن.
هر چقدر درخشان تر باشی تاریکی حسادتش بیشتر میشه و برای سوزوندن تو بیشتر تلاش میکنهولی نمیدونه که بدون تلاش برای ضربه زدن به بقیه باز هم میتونه قدرتمند و یا ارزشمند باشه.
کسی نمیمونه که بهش یاد بده،چون خودش اونا رو ازبین برده.
شایدم باشه اما توی عمق تاریکی فرو رفته باشن.
همه ی ما میتونیم بدرخشیم و حقیقت ها رو پیدا کنیم اما خودمون هستیم که از این امکان کم میکنیم.
با این جملاتش حس قدرت میگرفتم،با اینکه برای ذهن من هنوز سنگین بودن،ولی..شکست نمیخورم.
همه ی مشکلاتم رو حل میکنم،حتی اگه بمیرم باید راز این نفرین رو پیدا کنم._درست است.
هنوز به جوابی نرسیده بود.
تصمیم گرفت دوباره به جنگل برود.
سانی:انقدر میرم تا اون گربه رو پیدا کنم.
-بلند شد و زخم دستش را بست و کلاه جدیدی از کشوی کمدش بیرون کشید.
کیف رو دوشی اش را برداشت وسایلش را درون آن گذاشت و از خانه بیرون رفت.
با احتیاط به اطرافش نگاهی انداخت.
امن به نظر میرسید و کسی در اطراف دیده نمیشد،پس به راهش ادامه داد.
ادامه دارد..
یعنی قسمت بعد دیگه دنی میاد؟💀
و یک چیز دیگه.
حقیقتش دوست ندارم از مشکلات به راحتی در بره ولی الان مجبور بودم از تلپورت براش استفاده کنم،بعدا دلیلش رو متوجه میشید
آخرین ویرایش:

