داستان سانی و دنی؛زیرنور ماه قسمت چهار
شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۲ 22:49
موضوع: |داستان ها| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ?

-سانی در راه جنگل بود.در طول راه جشن های بسیاری مخصوص کریسمس برگزار کرده بودند و تمام شهر از انبوه چراغ ها پوشیده شده بود.
سپس پس از گذراندن راهی طولانی،به جنگل وسیع کاج و سرو ها رسید.جنگل بسیار تاریک بود و صدای جغد ها سکوت عظیم جنگل را میشکاند و صدای باد و خش خش برگ درختان و صدای گذرِ آب رودِ میان کاج ها نیز جغد ها را یاری می رساندند.
سانی از رود گذر کرد..به آسمان تاریک شب نگاهی انداخت که ستارگان زیر نور ماه میدرخشیدند و برای جلب توجه حداقل چند بیننده تلاش میکردند.
او به اعماق جنگل نزدیکتر میشد.به دنبال گربه بود،همان گربه ای که روی سرش یک کاج چراغانی کریسمس وجود داشت.هر چند دلش نمیخواست دوباره با کسی صحبت کند ولی برای پیدا کردن جواب هایش به این کار نیاز داشت.
سانی:پس کجاست..؟
-تمام درختان را رصد کرد اما نتوانست گربه را پیدا کند.
سانی:شاید خیالاتی شدم و اصلا همچین چیزی وجود نداشته و من تنها انسان عجیب این دنیام و تا ابد قراره تنها بمونم...و میمونم،
_ناگهان درخشش درختی را دید.با خوشحالی به آن نور نزدیک شد و مطمئن بود که بالاخره گربه ی جنگل را پیدا کرده و گفت:سلام!میخواستم درمورد اتفاقات اون شب باهات حرف بزنم..نمیدونم تو کی هستی و اصلا متوجه حرف های من میشی یا نه،ولی لطفا اگه متوجه میشی یک چیزی بگو!
-نزدیکتر رفتاما چیزی که با آن صحبت میکرد فقط یک درخت بود،یک درخت کاج معمولی که با چند ریسه ی چراغدار برای جشن کریسمس آن را تزیین کرده بودند.
-با ناراحتی به اطرافش نگاهی انداخت و تصمیم گرفت به خانه اش برگردد.
-صداهایی که حیوانات در جنگل ایجاد میکردند قطع شده بودند وفقط صدای باد و گذر آب به گوش میرسید.
و صدای حسرت و خشم از شکست-
-از جنگل خارج شده بود و به شهر رسیده بود.خانه اش نزدیک به منطقه ی شلوغ شهر بود و طبق معمول امشب به دلیل جشن خیابان ها شلوغتر بودند.
سانی:از تجمع و شلوغی متنفرم.-به دلیل تنفرش از ارتباط با دیگران همیشه از یکی از خیابان ها یا کوچه های فرعی میگذشت تا نه برای کسی جلب توجه کند نه کسی برای او مزاحمت ایجاد کند.
اما امشب وضعیت فرق میکرد.
حتی راه های فرعی هم شلوغ بودند و مردم زیادی در آن قسمت های شهر هم جشن برگزار کرده بودند.
-سانی تمام تلاشش را میکرد تا عادی به نظر برسداز پیاده روی کنار دیوار حرکت میکرد.استرس داشت و هر لحظه امکان داشت نفرین به کار بیوفتد و خرس های کریستالی حرکت کنند و کلاه زمستانه ی او را بیاندازند.
همینطور که میرفت احساس میکرد سرش سبک تر شده؛ایستاد و دستش را روی سرش کشید،متوجه شد قسمتی از کلاهش به تکه ای از شاخه ی درختِ کنار دیوار گیر کرده است و تلاش میکرد تا آن را جدا کند اما بی فایده بود.شخصی به او نزدیک شد و گفت:میخواید بهتون کمک کنم؟سانی:نه ممنون،خودم حلش میکنم.
همان شخص ناشناس دوباره گفت:کلاهتون رو دربیارید،راحت تر میشه جداش کردسانی:گفتم که،خودم حلش میکنم.
-کلاه سانی افتاد *خرس های کریستالی تغییر کرده بودند،رنگشان بنفش شده بود و ترسناک شده بودند.
هر کسی که او را میدید فریاد میزد و اینگونه ثانیه به ثانیه چشمان بیشتری به سمت او خیره میشدند.صدای پچ پچ وحشناکی می آمد؛
-هیولا،هیولا،هیولای کریسمس !سانی وحشت زده شده بود و مردم ترسناکتر از هیولا رفتار میکردند و رفتار خودشان را نمیدیدند که از هیولاترسناکتر هستند.
-تمام تلاشش را میکرد تا فرار کند.اتفاقی برایش افتاده بود که همیشه حتی از تصورش هم میترسید.مردم خرس های کریستالی را دیده بودند.آن هم در بدترین حالت،حالتی که در حال حرکت کردن بودند و رنگشان تغییر می کرد.سانی همچنان میدوید اما چند نفر او را دنبال میکردند.هر چقدر تند تر میدوید افراد بیشتری هم دنبال او میدویدند و جلب توجه میکردند.
هنوز هم آن فریاد ها ادامه داشتند؛هیولا،هیولا..تا اینکه سانی به راهِ بسته رسید.
(از زبان نویسنده:یعنی دنی میاد دنبالش؟)
آخرین ویرایش:

