فکت از اوسامو دازای
سه شنبه پنجم تیر ۱۴۰۳ 23:49
موضوع: |دانستنی ها| ? |تئوری و فکت ها| ?

چند روز پیش کتاب زوال بشری یا همون نه آدمی(دیگر انسان نیست) رو تموم کردم
و متن های جذابش یا آموزندش رو تایپ کردم..
اول بریم چند تا فکت که مربوط به دازای بودن رو بخونیم:
1_دازای در حزب کمونیست فعالیت داشته،اما در ۲۳ سالگی وقتی توسط پلیس آئوموری دستگیر شد فعالیت های سیاسی اش را برای همیشه کنار گذاشت
2_نام اصلی اش "شوجی تسوشیما "بود.
3_دومین دخترش تا دوران نوجوانی هیچوقت آثار او را مطالعه نکرده بود اما در سال۱۹۶۷ و هنگام برگذاری جشن ۲۰ سالگی اش سنگ نوشته ی شعری از او را خواند"در فوجی خر علف ها همه شبیه به هم اند" و پس از آن مطالعه ی آثار پدرش را شروع کرد هرچند اصرار داشت که علاقه ای به آنها ندارد.
4_زوال بشری(دیگر انسان نیست) تاثیر گذار ترین کتاب دازای است.
5_یکی از آخرین کتاب هایی که روی میزتحریر دازای به جا ماند رباعیات"ترجمه رباعیات خیام" بود
6_مشهور ترین چهره ادبیات ایرانی در ژاپن خیام است
7_زوال بشری داستانی اعتراف گونه از زندگی اوست
8_دو ماه بعد از اینکه دازای در جلسه سخنرانی ریونوسوکه آکوتاگاوا شرکت کرد،آکوتاگاوا خودکشی کرد
9_سه بار از شش بار خودکشی دازای،از جمله مرتبه آخرش به روش جوشی بود.
10_مانگا کشیدن وسط درس؛یکی از تفریحاتش بود
11_در کتاب زوال بشری از مثال های ایرانی به کار برده
حالا متن هایی از کتابش که از نظرم جالب بودن:
1_به نظر شما آیا فقط داشتنِ زندگی عالی،پرورش پرندگان کوچک و دیدن رقص،زندگی است؟ما با اجتماعی مواجه هستیم که بوی تعلق به پول از آن به مشام میرسد!
2_بالا و پایین رفتن از پل برایم تفریحی دلپذیر و خوشایند بود و میان خدمات شرکت راه آهن یکی از جذابترین ها.بعد ها که فهمیدم پل را برای این میسازند که آدم ها از روی آن عبور کنند علاقه ام از آن برگشت.
(اشاره به خودکشی دازای)
3_گاهی فکر میکنم اگر انباشت مصیبت و بدبختی برای من ده تا باشد و یکی از این ده بدبختی بر دوش یکی از همین آدم های دورم بیوفتد،آیا همین یکی به اندازه ی کافی زندگی آنها را تباه نخواهد کرد؟
جنس درد و نوع و مقدار رنج و سختی دیگران چیزی است که نمیتوان براوردش کرد!
4_وقتی از من میپرسند چه دوست داری همه چیز برایم نفرت انگیز میشود.
5_«نه نه آنجا هیچ ارزشی ندارد.آنجا هیچ ارزشی ندارد.مدرسه هم ارزشی ندارد.استاد ما در دل طبیعت است و احساسات ما در برابر طبیعت..»
6_چون بی مقدمه چنان حرفی زد،احساس کردم آدم بدبخت و بیچاره ای هستم،مثل یک آدم علیل و زشت یا آدمی که نصف صورتش ماه گرفتگی سرخ درشتی دارد.
7_دلم آزادی کامل میخواست.نزدیک بود گریه ام بگیرد.
8_با این کار حس و حال صحبت و هر کار دیگری از بین رفت،بی آنکه بتوانم تصمیم قاطعی بگیرم.
«فکر کن،امشب جدی فکر کن»
9_حتی از خداوند هراسان بودم.بی آنکه عشق الهی را باور کنم تنها جزای الهی را باور داشتم.ایمان فقط احساس خم شدن در محکمه ی الهی برای خوردن تازیانه را در من بر می انگیخت.
10_"جهنم را باور داشتم اما وجود بهشت را مسخره میدانستم"
(این خیلی حق بود،منظورش اینه که آدم بدبینی بوده و از نظرش چیزای خوب قابل دستیابی نبودن)
11_«استعداد داری ولی در حد این است که زندگی ات بگذرد.یک روزی هم میرسد که مثل دستمال کهنه دورت می اندازند.»
جز به تلخی لبخند زدن،کار دیگری نمیتوانستم انجام دهم.
(اینم خیلی حق بود)
12_اما جامعه واقعی چیست؟آیا جمع انسان هاست؟آیا اصل و ذات آن جایی وجود دارد؟تا الان فکر میکردم جامعه چیزی سخت و ترسناک است.
13_«گناه.چیزی که تو میگویی شاید درست نباشد»
گناه در برابر قانون است!شاید همه اینطور ساده می اندیشند که با جدیت زندگی میکنند.جایی که مکافات نباشد،گناه جولان میدهد.
14_خوبی و بدی چیزهایی ساخته ی ذهنیت انسان ها هستند.لغاتی اخلاقی که انسان ها آنها را خودخواهانه ساخته اند"
(حقق)
15_اکنون دیگر گناهکار نبودم،دیوانه بودم.نه،مسلما دیوانه نبودم.حتی برای لحظه هم دیوانه نبودم.با این همه،خدای من!اکثر کسانی که آنجا بودند همین را میگفتند.از قرارمعلوم تمام کسانی که به زور به آن بیمارستان برده بودند غیر طبیعی و تمام کسانی که با پای خودشان آمده بودند طبیعی بودند.
16_من تا الان در رنج و مشقت زیاد زیسته ام.بله،در "دنیای انسان ها"تنها اندیشه ی صادقانه ای که میشود به درک آن رسید همین رنج و مشقت است.
17_«نه به نظرم گریه کار ساز نیست..نه،وقتی انسان ها به این نقطه میرسند دیگر به هیچ دردی نمیخورند.»
18_"زوال بشری"
به طور کامل از"انسانیت"خارج شدم.
-اوسامو دازای
امیدوارم از این پس خوشتون اومده باشه:)
از این به بعد هر کتابی خوندم متنای جالبش رو اینجا تایپ میکنم..!
برچسب ها: اوسامو دازای ? زوال بشری ? دیگر انسان نیست ? نه آدمی ?
آخرین ویرایش:

