فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
دنیایی از جنس هنر دیجیتال>>

اخبار سانی و دنی

شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۲ 20:44

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |هنرانه| ? |سانی و دنی| ? | انیمه| ? |سانی هاروکی| ?

اول این

بشقاب سانی-

اینم مال الانه*

دارم پوستر قسمت سوم رو طراحی میکنم

امشب کامل میشه،داستان هم امادس

این اولین فن آرت سانیه

آرو چان کشیدش:٫)

برای ورود به وبش بکلیک

خیلی ممنون!

اینم نمایی از مانگای سانی و دنیی!

که سر کشیدنش،نابـــود شدم و حوصله کامل کردنشو ندارم

با اینکه سرعتم تو نقاشی کشیدن خیلی خوبه ولی سر این یکم ۳ ساعت وقت گذاشتم:|

آخه چطور مانگاکا ها انقدر میکِشن و زنده میمونن؟

خب فعلا تموم شد

خدانگهدار






آخرین ویرایش:

تولد وب و سال نو مبارک!

سه شنبه یکم فروردین ۱۴۰۲ 14:37

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |نقاشی دیجیتالی و ادیت| ? |جشن ها| ? |سانی و دنی| ?

(سانی اگه پونی بودXD)

سلام

سال نو مبارک باشه!

امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه و اتفاقات خوبی رخ بده :)

راستی امروز تولد سه سالگی وب هم هستD: !

درباره ی گذشته ی وبلاگ توی پست های قبلی تولدش نوشتم،گفتم دیگه تکرار نکنم=^






آخرین ویرایش:

فیگور دنی ورژن گربه

چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۱ 21:32

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |هنرانه| ? |سانی و دنی| ? |دنی اوکامی| ?






آخرین ویرایش:

داستان سانی و دنی؛زیر نور ماه قسمت دوم (نفرین؟)

سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۱ 20:9

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |داستان ها| ? |نقاشی دیجیتالی و ادیت| ? |سانی و دنی| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ? |سانی هاروکی| ?

-سانی به طبقه ی پایین کتابخانه رفت.
سرتاسر کتابخانه از تارعنکبوت ها پوشیده شده بود و تمام قفسه ها خاک خورده و زنگ زده شده بودند و انواع کتاب ها با موضوعات مختلف در آنجا وجود داشتند و یک چراغ نیمه سوخته در آنجا وجود داشت که اگر نبود هم بهتر میشد...
-او با چراغ موبایلش عنوان و موضوعات کتاب ها را برسی میکرد،او دنبال کتابی با موضوع ماورایی و علمی و بر اساس واقعیت میگشت‌.
خانم ویولت هرگز درباره ی اینکه چرا سانی همیشه دنبال کتاب های عجیب و غریب میگردد سوالی نپرسیده بود.
هر کس دیگری این رفتار های سانی را دیده حداقل یکبار از او درباره ی رفتار عجیبش سوالی پرسیده.
شاید او قدرتی دارد که میتواند با کمک آن دلیل کار های عجیب سانی را متوجه بشود.یا این را بفهمد که چرا سانی همیشه یک کلاه بر سرش دارد،شاید هم پاستیل خرسی های کریستالی را دیده؟
البته دلایل دیگری هم وجود دارد که میتوانیم این را اثبات کنیم که خانم ویولت یک انسان "عادی" نیست.
-همینطور که سانی به کتاب ها نگاه میکرد گفت:
چه جالب...! همه ی این کتاب ها بر اساس واقعیت نوشته شدن و اینکه موضوعاتی ماورایی دارن! حتی..،بخش نفرین شده ها و کتاب هایی با موضوع نفرین هم اینجا وجود دارن و همه واقعی هستن!
حتما میتونم توی این بخش یک چیز بدرد بخور پیدا کنم!
-یک کتاب را از قفسه ی کتاب ها بیرون کشید و خاک های روی آن را تکاند.
با اینکه خانم ویولت دیروز کتاب ها را آورده بود اما به نظر میرسید که کتاب ها چندین سال است که دست نخورده در این کتابخانه مانده اند.
سانی:یک حسی بهم میگه اینجا میتونم اون کتابی رو پیدا کنم که بهش نیاز دارم

-صفحه ی اول کتاب و همینطور جلد کتاب،کَنده و یا پاره شده بودند و عنوان کتاب نامشخص بود.
-سانی کتاب را باز کرد و خواندن چند صفحه از کتاب را شروع کرد.
.
.
متن کتاب:
.
.
این یک نفرین است.هر کسی نمیتواند این را باور کند.
به نظر شما،آیا یک انسان عادی شاخ دارد؟
یا اینکه بال دارد؟
+خیر
آیا دیده اید یا این را شنیده اید که در سر انسان یک موجود زندگی کند؟
شاید بله...
چون این مسئله به یک نفرین مربوط میشود.
-سانی صفحات کتاب را بست و به همین زودی گفت:بالاخره پیداش کردم!
بدون اینکه بقیه ی کتاب هارا نگاه کند،این کتاب را گرفت و از زیرزمین کتابخانه بالا رفت و به سوی صندوق ثبت کتاب ها دوید.
سانی:خانم ویولتتتت خانم ویولتتتتت! م.م..میتونم این کتاب رو بخرم که مال خودم بشه؟
ویولت:هوممم خیلی عجیبه...
سانی(داره میفهمه که من مشکوکمم یعنی یک آدم عادیه؟)
سانی:چی؟ چی عجیبه؟
ویولت:هیچی،همین که چند ساله داری میای اینجا و تا حالا هیچوقت انقدر خوشحال ندیده بودمت!
سانی:آمم،چیزه..،برای اینه که بالاخره تونستم کتاب مورد علاقه ام رو پیدا کنم.
ویولت :چه خوب،حالا موضوعش چی هست؟از کتاب های جدیده؟
سانی:آره،از کتاب های جدیده.میشه گفت موضوعش علمی....
ویولت:یک لحظه ببینمش،چون خیلی وقته میای اینجا...،دوست دارم به عنوان یک هدیه ی کوچیک از طرف من قبولش کنی.فقط یک لحظه صبر کن تا از سیستم حذفش کنم.
سانی: خیلی ممنونم
ویولت:خواهش میکنم.
صفحه ی اصلی کنده شده ولی میتونم بر اساس بارکد پیداش کنم.
*چند دقیقه بعد*
ویولت:عجب،بارکدش موج داره،تا الان همچین بارکدی ندیده بودم
-وقتی بارکد را وارد سیستم کرد گفت:چی؟عنوانش نفرینه،مطمئنی اینو میخوای ببری؟ممکنه خطرناک باشه
سانی:عه،آره همینو میخوام.خطرش مهم نیست.(وضعیتم همین الانش یک نفرینه دیگه چی میخواد بشه؟)
ویولت:مبارکه،ولی لطفا حواست رو به خودت بده،کتاب عجیبیه.
سانی:باشه.اومم،کاری ندارید؟
ویولت:نه عزیزم موفق باشی خدانگهدارت.
سانی:ممنون خداحافظ.
_دستگیره ی در کتابخانه را پایین آورد و با لبخندی ملایم پایش را از کتابخانه بیرون گذاشت و با افکار فراوان و پیچیده از آنجا خارج شد.

سانی:نمیدونم چرا انقدر دوست دارم الان برم جنگل،هرچند هیچوقت حوصله ی این شهر رو نداشتم.
یعنی چی توی این کتاب نوشته شده؟
تک تک متن های این کتاب مهم هستن چون این کتاب، یک کتاب علمی هست نه تخیلی.
یعنی بر اساس اتفاقات واقعیت نوشته شده.
ولی چرا عنوانش نفرینه؟ این علامت "..deng" روی کتاب چیه؟
نکنه منظورش کلمه ی خطر بوده عمدا اینطور نوشته؟
بالاخره میتونم جواب تمام سوالاتم رو پیدا کنم.
بالاخره...






آخرین ویرایش:

نقاشی سانی و دنی(3)

دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱ 11:42

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |هنرانه| ? |سانی و دنی| ? |سانی هاروکی| ? |دنی اوکامی| ?


هایی

راستش این نقاشیم کمتر دیده شده،XD


(افکت چقدر دستمو قرمز کرده:|~)
این یک جریانی داره متاستفانه نمیتونم اسپویل کنم پس زیاد جوگیر نباشید!XD

راستی داستان رو ۳۰ صفحه اش رو نوشتم~~XD

اولین بارمه انقدر داستانم داره طولانی میشه هنوز کلی از ماجرا مونده

شاید امروز یا فردا قسمت دوم رو تایپ کنم

خب خدانگهدارر!














آخرین ویرایش:

داستان سانی و دنی؛زیر نور ماه قسمت اول(سرگذشت سانی)

پنجشنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۱ 15:10

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |داستان ها| ? |سانی و دنی| ? |داستانِ زیر نور ماه(سانی و دنی)| ? |سانی هاروکی| ?

-از زبان یک دختر به نام سانی:
من عاشق کریسمسم.
البته نه عاشق جشن کریسمس،اون زمانی رو دوست دارم که همه به من سفارش میدن.
با پول هایی که توی این مدت جمع میکنم،میتونم تا چند ماه هیچ سفارشی نگیرم.
من یک کدنویسم و قالب های وبلاگ و وبسایت رو طراحی میکنم.
توی اون دنیا(دنیای مجازی)به من میگن "دختر آفتاب"
هرچند،اسمم هم سانی هست و معنی آفتابی رو میده.
من توی یک خونواده ی چهار نفره زندگی میکردم.
آره درست متوجه شدی،نه تو اشتباه کردی نه من،...زندگی میکردم.
البته هنوز نمیدونم خواهر دارم یا برادر،چون آخرین بار که دیدمش هنوز به دنیا نیومده بود.
من عاشق کیک هایی بودم که مامانم برای من میپخت،هر جمعه شب کیک شکلاتیِ مورد علاقه ی من.
مامانم همیشه با من بازی میکرد،توی درس ها کمکم میکرد،با هم فیلم و سریال نگاه میکردیم،ترفند های جدید بهم یاد میداد و...
الان شش سال از اون ماجراها و زندگی رنگی رنگی و شیرین من میگذره،شش سال مامانم رو ندیدم،شش سال کیک شکلاتی هایی که میپخت رو نخوردم و شش ساله که خوشگذرونی نداشتم...
سخته،ولی من توی این سال ها خیلی قویتر شدم،تنها بودم،ضعیف بودم،غمگین بودم،امّا هرگز تسلیم این نفرین بزرگ نشدم.
الان نمیدونم مامان و بابام کجان،الان اون بچه ای که نمیدونم خواهرم بوده یا برادرم شش ساله شده...
از وقتی که خیلی کوچیکتر بودم این بلا سر من اومد"پاستیل های کریستالیِ خرسی"که بعضی وقت ها متحرک میشن یا صداهای عجیب و غریب میدن،درکل با احساسات من تغییر حالت میدن و این یک فاجعه ی بزرگه.
البته فقط این خرس ها تنها نیستن و تعداد زیادی شاخ مانند هم روی سر من بدبخت به وجود اومده.
خوشحالم که کلاه زمستونه ساخته شد تا بتونم یکم مثل مردم عادی رفتار کنم.
زیر کلاه های آفتابی تابستونه،خرس ها تکون میخورن و کلاه پرتاب میشه و زمانی که خرس و شاخ ها رو مردم ببینن منو مسخره میکنن.
برای همین موهام رو بالای سرم میبندم تا خرس ها مخفی بشن،که باز هم خرس ها تکون میخورن و کار رو خراب میکنن...
ولی به نظرم این خرس ها خیلی هم ترسناک نیستن،حداقل از گیر موهایی که مد شده،وضعیتشون بهتره.
جدیدا مردم شاخ مصنوعی هم استفاده میکنن بعد خرس کریستالی های من رو مسخره میکنن،عجیب نیست؟
از این بگذریم...
توی دنیای مجازی خیلی بیشتر از دنیای واقعی خوش میگذره،چون اونجا تقریبا همه ی مردم خودشون رو خوشبخت نشون میدن و مشکلاتی که دارن رو قایم میکنن.
مثل من که توی دنیای مجازی هیچکس نمیدونه چه مشکل بزرگی دارم و اینطوره که همه تقریبا برابر و خوشبخت به نظر میرسن و میتونن حس خوبی به هم انتقال بِدن،اما واقعیت اینه که هیچکس بدون مشکل زندگی نمیکنه...
کاشکی من اینجا نبودم تا بهم بگن هیولا.
حتی مامان و بابام هم...اونا هم هیچ کمکی به من نکردن و من رو با این نفرین تنها گذاشتن.
حتما دارید به این فکر میکنید که الان با این وضعیت من چطور زندم؟
شانس آوردم که از بچگی عاشق کدنویسی بودم و این عشق رو ادامه دادم.
از قدیم ندیما من کدنویسی کردم و سقارش قالب و بالابر و موس و آیکون و...گرفتم و در ازای تحویل سفارش پولی گرفتم،که با سالها تلاش تونستم زنده بمونم و یک خونه ی کوچیک بخرم که الان به تنهایی اونجا زندگی میکنم.
همیشه به این فکر میکنم که آیا کسی وجود داره که مشکلی شبیه به مشکل من داشته باشه؟
اصلا چرا اینجور شدم؟

حتی خودم هم نمیدونم
نه،فکر نمیکنم کسی مثل من وجود داشته باشه :)
هوف هوا چقدر سرده...ولی مهم نیست،باید سفارشات کریسمسی رو آماده کنم.
فقط بیست و چهار سفارش دیگه مونده تا وقتم آزاد بشه و این تا حدود هفت ساعت آینده زمان میبره.
همه ی سفارش های جدید کپی هم دیگه هستن،این چیزیه که خیلی اعصاب من رو به هم میریزه.
هر چند کار برای من ساده تر میشه ولی مسخره اس.
فرض کنید همه ی مردم یک لباس با یک رنگ و طرح بپوشن ؛
اینطور هیچکس نسبت به اطرافش احساس جدیدی پیدا نمیکنه.
قالب سایت و وبلاگها هم اگه شبیه هم باشن همین اتفاق میوفته.
البته بدتر از این!
چون سایت و وبلاگ به بازدید کننده احتیاج داره.
و از این بدتر اینکه همشون میخوان نشون بدن که چقدر خاص هستن اما در واقع هیچکدومشون خاص و جذاب و نیستن و مثل همدیگه ان،حتی وب من.
برای هدر قالب(بالاترین قسمت قالب وبلاگ) تقریبا همه ی سفارشات از یک عکس استفاده کردن.
بهتره فعلا یکم کار رو کنار بزارم و به کتابخونه برم.
یکم کتاب بخونم و یکم درباره ی نفرین تحقیق کنم و بعدا دوباره برگردم و سفارشات رو تکمیل کنم.
-سانی هودی زردش را پوشید و کلاهش را روی پاستیل های کریستالی انداخت.
از اتاقش به سوی هال رفت،کلید های خانه را برداشت ،خارج شد و در را پشت سرش قفل کرد.
او تقریبا هر شب یکبار به کتابخانه سر میزد و سعی میکرد تمام کتاب های علمی و حتی تخیلی کتابخانه را مطالعه کند که شاید به درمان مشکلش به او کمکی کنند.
این کتابخانه تقریبا پنجاه متر یا کمی بیشتر،با خانه ی سانی فاصله داشت.
سانی تند تند حرکت میکرد و احساس میکرد که به آرامش نزدیکتر میشود.
به آسمان نگاه کرد که زیباتر از همیشه و ستاره ها درخشانتر از همیشه بودند.
نسیم سرد زمستانی وزیده میشد و در این هنگام هیچکس در خیابان مشاهده نمیشد.
بالاخره سانی به کتابخانه رسید.او از پله ها بالا رفت.
شش عدد پله چوبی در برابر درِ ورودی کتابخانه بودند.
نام این کتابخانه،کتابخانه ی نیمه شب بود و فقط نیمه شب ها باز میشد و روز ها و زمانی که خورشید در آسمان دیده میشد تعطیل بود.
این کتابخانه یکی از مرموزترین نقاط شهر به شمار میرفت،عجیب بود چون از نظر سانی چیز مرموزی در این کتابخانه وجود نداشت،اما مسئولین شهر بار ها برای جمع کردن و تعطیل کردن این مکان تلاش کرده اند و دلیل این کار نامشخص بوده.
تمام کتابهایی که در این کتابخانه وجود دارند فقط یک نسخه از آنها در تمام دنیا موجود است و نویسنده ی آن کتاب ها ناشناخته هستند.
-سانی درِ کتابخانه را باز کرد و وارد کتابخانه شد.
سانی:سلام خانم ویولت!
-خانم ویولت حدود شصت و هفت سال سن دارد و با این حال صورتی صاف و بدون چین و چروک و موهایی سیاه و فرفری به رنگ پر کلاغ دارد.
با اینکه شصت و هفت ساله است اما ماند یک جوان بیست ساله میماند.هم از لحاظ چهره و ظاهر هم از لحاظ رفتار و اخلاق.
خودش تاریخ تولدش را گفت.
ویولت:سلام سانی جان! منتظرت بودم!امشب کتاب های جدید آوردیم!
البته قدیمی ان ولی برای کتابخونه ی ما کتاب جدید محسوب میشن!
سانی:آممم عالیه...خیلی خوبه..حالا توی کدوم ردیف هستن؟
ویولت:ردیف سوم،سمت چپ، زیر زمین.
سانی: زیر زمین؟! اینجا مگه زیرزمین داره؟
ویولت:آره! دیروز افتتاحش کردیم!
سانی:آها،ممنون..
ویولت:خواهش میکنم!
-فضا خیلی تاریک بود...هر چه سانی به سمت کتاب های جدیدتر میرفت،اطرافش ترسناکتر میشد،تازه بایستی به زیرزمین برود!
از آنجایی که سانی سختی های زیادی کشیده بود و شب های زیادی را در تاریکی سپری کرده بود،ترسی از این فضای خوفناک نداشت و به راهش ادامه میداد و توانست درِ کتابخانه ی طبقه پایین را پیدا کند.
سانی:چی..؟اینجا تا دیروز که خبری از در نبود!چطور الان یک در وجود داره؟
-عجیب بود اما سانی اهمیتی به این قضیه نداد و پایین رفت.

این داستان ادامه دارد...

​​​​​






آخرین ویرایش:

...

شنبه ششم اسفند ۱۴۰۱ 20:58

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |نقاشی دیجیتالی و ادیت| ? |سانی و دنی| ? |دنی اوکامی| ?

اصلا چیزی که میخواستم نشد

قرار بود دنی بشه مثلا!

منیپی از چویاس






آخرین ویرایش:

نقاشی از سانی و دنی (2)

جمعه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۱ 14:14

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |هنرانه| ? |سانی و دنی| ? |دنی اوکامی| ?

هایی!

دوباره هم که عنوان پست همینه!

چون خیلیا اصرار کردن از دنی بکشم و یدونه از دنی و سانی با هم ،منم دوباره کشیدم چون خودمم دوست داشتم بکشمشونXD

دنییییی!

دنییییی،البته دستش رو خیلی بد کشیدم :")

+داستان داره آماده میشه~~~!

یک نقاشی دیگه هم هست ادامه مطلبه~


ادامه ی مطلب



آخرین ویرایش:

نقاشی از سانی و دنی

یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۱ 18:19

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |هنرانه| ? |خاطره| ? |سانی و دنی| ? |سانی هاروکی| ? |دنی اوکامی| ?

هایی!

میدونم ،چند روز خبری ازم نبود؛

اصلا بیکار نبودم،اما داستان رو کلی روش کار کردم،ولی چون قراره طولانی بشه فعلا تموم نمیشه

اما میتونم چند روز دیگه یک قسمتی ازش رو براتون بیارم اینجا:^..

خبب حالا آرامشتون رو حفظ کنید که...، دنی(دانی) ورژن انسان وارد میشود....!

راستی سانی هم پیششه

*خودم از کل نقاشیام وکاراکترام بیشتر دوستش دارم*

اول بگم که همشون ذهنی ان یعنی از روی ذهن خودم ساختم وکشیدمشون

حالا ببینیم

آه

دنی...

اینم مدل های مختلف

لطفا اگه ازشون نقاشی کشیدید برام بفرستین:>

از آکوتاگاوا و دازای و چویا هم نقاشی کشیده بودم همشون رو به همراه ماژیکای ۴۸ تایی راندوم و کلی از وسایلام رو از تو ماشینمون دزدیدن =^...

دوساله که میخوام بکشم و حوصله نداشتم الان باید اینطور بشه؟!

تا X روز افسردگی داشتم...

از ۴۸ تا فقط۵ تا برام مونده که تو کیف مدرسم بودن :")

گفتم درس عبرتی بشه براتون تو ماشین چیزی نبرید بمونه:/






آخرین ویرایش:

باورتون میشه؟

چهارشنبه بیست و هشتم دی ۱۴۰۱ 3:5

نویسنده این مطلب: "هستی روشنی"
موضوع: |داستان ها| ? |نقاشی دیجیتالی و ادیت| ? |متفرقه| ? |سانی و دنی| ?

الان ساعت ۳ فردا صبح (همین امروز میشهXDDD)ساعت۷ هم امتحان دارم نشستم داستان سانی و دانی رو مینویسمXD

توجه: به جاهای حساس و باریکی داره میرسهXD

عر خیلی احساساتی شدم سر داستان خوابم نمیبرهXDDD

عه پست شماره ۷۵۰ XD

چقدر پست گذاشتم XDD

راستی تصمیمم رو گرفتم داستان چند قسمت میشه چون طولانیه

هاهاها برم سراغ بقیه داستان :>

باییی بای






آخرین ویرایش: